قطاری که به مقصد خدا می رفت،مدتی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و

گفت:

مقصد ما خداست؛کیست که با ما سفر کند؟

کیست که رنج و عشق توامان بخواد؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن؟

قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند؛از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود! در هر ایستگاه که قطار می ایستاد،کسی کم میشد و قطار می گذشت و سبک میشد،زیرا سبکی قانون راه خداست!

قطاری که به مقصد خدا می رفت،به ایستگاه بهشت رسید،پیامبر گفت اینجا بهشت است،مسافران بهشتی پیاده شوند،اما اینجا ایستگاه آخر نیست!!! مسافرانی که پیاده که پیاده شدند بهشتی شدند؛اما تعداد اندکی،باز هم ماندند،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند!

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:

درود بر شما،راز من همین بود،آن که مرا میخواهد در ایستگاه بهشت نخواهد شد...

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری...